شب است، صدای فنها درون مویرگهای مغزم زندگی میکنند. آن فکر لعنتی دوباره سراغم آمده. تا به کی؟ تا کجا؟ احساس تنفس عمیق همیشه آرزویم بود. فکر میکنم هنوز هم باشد. خدا میداند تا کی نبودن خود را زندگی خواهم کرد. مثل هر شب، همه خوابیدند، و من هنوز بیدارم. خب، میدانید، خواب یک نیاز فیزیولوژیک است و سهلانگاری در آن به خیلی چیزها آسیب میرساند. اجازه ندارم زیاد تکرارش کنم... ولی... خوابِ من همیشه گوشهای از اتاقم پنهان است، مرا به خوبی بغل نمیکند. اکراهاش کاملا مشخص است.
با قلم خوبی نوشته ای
پاسخحذف